سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فریب شیطان زینت می دهد و به طمع می اندازد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :0
کل بازدید :10475
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/2/8
8:23 ع

ای مهربـانتـر از برگ در بوسه های باران ....

بیـــــداری ستــــــاره در چـــــشـــــــم جویباران

آیینه نگـــاهت پـــیوند صــبــــح و ســـــــاحل ....

لبخـند گــاهگــاهت صــــبــــح سـتـــــاره باران

بــآزا که در هــوایت خــــامـــــوشی جنـــــونم ....

فریـــــادهــا برانگیــخت از سنــگ کوهساران

ای جویـبار جــاری ، زین سایه برگ مگریز ....

کاین گونه فرصت از کف ، دادند بی شماران

گفتی : ((به روزگاری مهری نشسته)) گفتم ....

بیـرون نمیتوان کرد (( حتی )) به روزگاران

بیگانگی ز حـد رفــت ای‌ آشـنـــا مپــرهیز ....

زیــن عــاشق پشیمــان ، سرخیـل شرمساران

بیش از مـن و تـو بسیار،بسیار نقش بستند ....

دیــــوار زندگـــــی را ، زیـــن گـونه یــادگاران

وین نغمـه محـبت ، بعــد از مـن و تـو مـاند ....

تا در زمــــانه بـــــاقــی است آواز باد و باران

شفیعی کدکنی

 


90/2/16::: 8:13 ص
نظر()
  
  

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهء سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

نگاه کن

تو می دمی و آفتاب می شود

از : فروغ فرخزاد

پی نوشت1:الهام جون..مرسی از کامنت هایی که برام گذاشتی...راستی تو یه کامنت نوشته بودی:

از اثرات گشتن با منه..یادت اومد؟

عزیزم منو تو که از اول راهنمایی همدیگرو میشناسیم!

الهه بسیار به این موضوع افتخار میکنه....

پی نوشت2:میتیل خانم میبینی که کارآموزی هم داشته باشم باز هم می آپم!!!

پی نوشت3:دهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!برید یه وبلاگ بسازید دیگه...از دست شما ..من باید اینجا ج بدم!

پی نوشت 4:میبوووووووووووووووسمتون...


  
  

ای سرنوشت از تو کجا میتوان گریخت؟

من راه آشیان خود را از یاد برده ام

یک دم مرا به گوشه ی راحت رها مکن

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
***************************
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز

شادم ازاین شگنجه خدارا مکن دریغ

روح مرا در اتش بیداد خود مسوز
************************
ای سرنوشت هستی من در نبرد توست

بر من ببخش زندگی جاودانه را

منشین که دست مرگ زبندم رها کند

محکم بزن به شانه من تازیانه را

{ فریدون مشیری}


  
  
غزل آغاز شد شاید بدانی دوستت دارم

که حتی لااقل اینجا بخوانی دوستت دارم

ز دل برخاستم تا در غزلبارانِ احساسم

نپنداری که من تنها زبانی دوستت دارم

از اوج چشمهایت جرات پرواز میگیرم

زمینی هستم اما آسمانی دوستت دارم

ترا جان میفشانم گر هزاران بار جان گیرم

هزاران بار با هر جانفشانی دوستت دارم

قسم بر لحظه ی اعدام بر رگبار مژگانت

به آن زخمی که بر دل مینشانی دوستت دارم

زدی آتش به جانم با کلامی آتشین اما

بدان من با همه آتش بجانی دوستت دارم

درون آینه با یک نگاه ساده میفهمی

که تنها آنقدر که دلستانی دوستت دارم

به عاشق ماندن و تنهایی و پژمردگی سوگند

که تو حتی اگر با من نمانی دوستت دارم

غزل پایان گرفت و من در اینجا خوب میدانم

بدانی یا ندانی جاودانی دوستت دارم...

 

پی نوشت:حالم گرفتست بدجور...این گروه کارآموزیمو دوست ندارم...دیر واحدشو برداشتم

گروه بندی ها تموم شده بود..گروه ما هم  اولین بودن...گذرونده بودند

با یه منطق مسخره اسممو تو این گروه نوشتم!!!!!یعنی فقط میخوام زمان بگذره...زود بیام خونه!!!!

برام دعا کنید خدا بهم صبر بده!!! 


  
  
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن  یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

پی نوشت1:دلم عجیب برای یه وبلاگی تنگ شده...برای اون پست های قشنگش که هرکدومو تا حالا چند بار خوندم....

دیگه خسته شدم بس که به وبلاگش سر زدم تا شاید آپ کرده باشه...انگار با دنیای مجازی خداحافظی کرده.....

پی نوشت2:فردا با بچه های دانشگاه  میرم گلاب گیری کاشان.

پی نوشت3:الاکلنگ را دوست ندارم که شرط بالا رفتن من پایین امدن تو باشد ... بیا روی تابی دو نفره بنشینیم!

پی نوشت4:فکر نکنید وبلاگم شده سرزمین گل و سنبل!!!!

اینکه فقط شعر مینویسم و داستان آموزنده و دل نوشته....

حرفهایی از جنس دیگر من...شعر ها و حرف های جنجالی من همچنان ادامه داره....اما نه اینجا...

 در وبلاگ جوانان جنجالی....